مرغ عشق .عاشقانه.عارفانه .580
من نمی دانم چرا او جان ستانی می کند
باغ دل را می برد خشک و خزانی می کند
گم شدم در جنگل چشمان زیبایش ولی
با تمام دشمنانم او تبانی می کند
خسته از کار جهانم ، خسته از این عاشقی
در غمم افکنده ، جانم روضه خوانی می کند
صد گنه بر من نوشته چون که عاشق بوده ام
چهره در هم می کشد نامهربانی می کند
من زهجرش جان و دل دادم ولی آن بی وفا
بر سر خاک مزارم شادمانی می کند
با تمام خستگی و مردگی من زنده ام
عشق او در سینه ی من زندگانی می کند
عاشقم من عاشق دیدار آن مهروی خود
من نمی دانم چرا او جان ستانی می کند
باغ دل را می برد خشک و خزانی می کند
گم شدم در جنگل چشمان زیبایش ولی
با تمام دشمنانم او تبانی می کند
خسته از کار جهانم ، خسته از این عاشقی
در غمم افکنده ، جانم روضه خوانی می کند
صد گنه بر من نوشته چون که عاشق بوده ام
چهره در هم می کشد نامهربانی می کند
من زهجرش جان و دل دادم ولی آن بی وفا
بر سر خاک مزارم شادمانی می کند
با تمام خستگی و مردگی من زنده ام
عشق او در سینه ی من زندگانی می کند
عاشقم من عاشق دیدار آن مهروی خود
مرغ عشقش در وجودم خون فشانی می کند
کند ,مرغ ,عشق ,ولی ,خسته ,، ,می کند ,مرغ عشق ,عارفانه 580 ,خسته از ,عاشقانه عارفانه
درباره این سایت