محل تبلیغات شما

راز بی کسان-محمدباقر انصاری



تنها دلیل زندگی عارفانه های فلسفی  
 
دلخسته را یاری بکن  ،  ای یاور و ای یار ما
دستی بگیر و سوی ما، با مهر و عشق خود بیا

نگذار تا با خود روم، خلوت کنم در گوشه‎ای
چون نیست آزادی مرا، از غصه و درد و بلا

ما مردگان عشق را، دریاب ای معشوق ما
تنها برای قلب ما    ،    نور تو باشد رهنما

ظاهر تویی، باطن تویی، منظور تویی ناظر تویی
در  کار خلقت   بوده‎ای   ،   از  ابتدا  تا  انتها

صافی تویی، صوفی تویی، با جان و دل دیدم تو را
پر اشتیاق و  با نیاز    ،    چشمم همه   سوی شما

از هیچ مهرویی دلم  ،    نشنیده یک پاسخ مگر
آن کس که قلبش با تو بود، ای خالق نور و ضیا

باقر چنین بی‎ادعا  ، حالا سروده شعر خود
از عشق تو دیوانه اوست، از قلب او آید صدا:

تنها تویی تنها تویی، تنها دلیل زندگی
تنها دلیل شعر من، تنها دلیل واژه‎ها

۸\۶\۹۸. 
#محمد_باقر_انصاری_دزفولی      



باراناجتماعی فرهنگی 578
ای ابر ببار
ببار
 بر کویر احساس ها
بر دشت تنهایی ما
ببار
تند و طولانی
 با بادطوفانی
ببار
 بر چهرهای دلمردگی ها و دلتنگی ها
ببار و بشور تمام خستگی ها
نیرنگ ودو رویی هارا
ببار و بشور خاطرات کهنه و تب دار
ببار ببار
تا سبز شود محبت در دل ها
وعاشق شویم دردشت
سرسبزصحراها
25/12.98

قبلهء عشق.عاشقانه  عارفانه  .573  

رو به قبله چون گدایان قصد حاجت ها کنم
با نگاه   چهره ات   جانا کرامت  ها   کنم

قبله ی من هستی و رو سوی تو می آورم
با  نماز  روی  تو  کسب عنایت ها   کنم

از نمازم گفتی و محراب زیبای رخت
آمدم سجده کنان امشب زیارت ها کنم

تا سحرهر شب به سوی قبله ی روی مهت
مست در محراب   ابرویت  عبادت ها   کنم

کاش می شد روی ماهت را زیارت ها کنم
سرکشم پیمانه و   نوش  حلاوت ها   کنم

با تو گویم درد دل شاید که دل راضی شود
سینه ام چون کوه درد و بس ندامت ها کنم

با امید دیدنت   هر شب  رقابت ها   کنم
اشک ریزد باقرت  با تو حکایت ها کنم  

#م_ب_انصاری_دزفولی  12/7/98

صدای کتابعلمی فرهنگی582
گر تو خواهی یار و یاور می شوم
عاشقم   با  تو  کبوتر   می شوم
واژه ها را می برم تا روی ماه  
چون چراغی من منور می شوم
در   زمین  و  آسمان  و  ماوراء
نور روشن چون که اختر می شوم
من به جان می خوانمت من را بخوان
با صدایت   شور    برتر  می شوم
غرق دانش می کنم ذهن تو را
من برایت درّ و گوهر می شوم
#محمد_باقر_انصاری_دزفولی  

گنهکارعارفانه وعاشقانه های باباباقر  538

شهر دل ویران و غمبارم مرا باور کنید
یک گنهکار و خطا کارم مرا باور کنید

هر طرف رو میکنم تا خود رهانم از ستم
باز در چنگا ل اشرارم مرا باور کنید

می هراسم من ز هر سایه که حتی از خودم
لاجرم در جمع اغیارم مرا باور کنید

خسته از عشرت، و گارم مرا باور کنید
از فراقش مست و بیمارم مرا باور کنید

شرح این دلدادگی هایم کند رسوا مرا
چون خزانی رنگ رخسارم مرا باور کنید

هر خیا لش می برد هرشب مرا در کوچه ها
سالها رسوای بازارم ، مرا باور کنید
 
عاشق آن نام دلدارم مرا باور کنید
شاعر چشمان آن یارم مرا باور کنید

#م_ب_انصاری_دزفولی

ریاوتزویراجتماعی_فلسفی

برو اى زاهد خود بین ،تو چه دانی که نهان را
بدَر این پرده ی تزویر، که ز ما بُرده امان را

او چنان راهنمایست که ز تردید جدایست
که به دریای یقینش، اثری نیست گمان را

همه دل راه ثنایی، همه جا ذکر خدایی
نه نهانست نه هویدا، چه کنم سیر زمان را

در توبه باز كرده، كه  ببخشد گنهان را
نکند مهر دریغ و، بدهد می همگان را

به كه گویم چه عذابی است، تو شدی حبس، گمان را
ندهد عفو گناهی، تو و این خار وخسان را

#م_ب_انصاری_دزفولی


پیر مغانم   عارفانه واجتماعی باباباقر 547
بی خیالی راه نباشد  همتی باید تو را
بی خیالی در هوای سرد زندانی چرا ؟

چون عمل باشد تو را پاک ای رفیق خوش مرام
از حساب روز دیگر این هراسانی چرا؟

ای که در دنیا تو داری زندگی بسیار سخت
 سختی ات سازد تو را، در فکر آسانی چرا؟

روزگارت سخت و دشوار است و غمبار ای رفیق
این لباس غصه را از تن نمی رانی چرا؟  
                                 
در شب ظلمت که جان را داده ام من بی صدا
یار من با من نباشد، راه نورانی چرا؟

عارفان را سوز دل باشد نشان عشق و حال
 تا تویی   پیر مغانم   درد ویرانی  چرا؟
   #م_ب_انصاری_دزفولی


شوق دلان  عاشقانه 544
رسوا که دلِ غمزده را در دو جهان کرد
از شور دلم پرده ء اسرار بیان کرد
این عشق جگرسوز که چنین آفت جان است  
از دوری او خون دل از دیده روان کرد  
تا دیدمش از دور در آن چادربازش
یکباره وجودم همه شور و هیجان کرد
با دیدن او شور دلِ من فوران کرد
بوسیدن او حال دلم را چه جوان کرد  
تا ریخت به جامِ لبِ من شهد لبانش  
پُر رین لحظه مرا شوقِ دلان کرد
یکبار دگر معجزه ی عشق نشان کن    
آن عشق که طلا بود و زرش را چه عیان کرد
باقر ز سرِ شوق ، هزارش نوسان کرد
می نوش لبش ، بوسه بَرَش مست زمان کرد
#محمد_باقر_انصاری_دزفولی

مرغ عشق .عاشقانه.عارفانه .580

من نمی دانم چرا او جان   ستانی  می کند
باغ دل را می برد خشک و خزانی می کند

گم شدم در جنگل چشمان زیبایش ولی
با تمام   دشمنانم   او تبانی    می کند

خسته از کار جهانم  ، خسته از این عاشقی
در غمم افکنده ، جانم روضه خوانی می کند

صد گنه بر من نوشته چون که عاشق بوده ام
چهره در   هم  می کشد   نامهربانی    می کند

من زهجرش جان و دل دادم ولی آن بی وفا
بر  سر خاک   مزارم     شادمانی   می کند

با تمام خستگی و  مردگی  من   زنده ام
عشق او در سینه ی من زندگانی می کند

عاشقم من عاشق دیدار آن مهروی خود
مرغ عشقش در وجودم خون فشانی می کند
 
#محمد_باقر_انصاری_دزفولی  


راه عارفان باباباقر546

با خدا بودن به هر دینی رواست
چون خدا از دین و مذهب ها جداست
 
آن که در محراب جوید بوی او
سرزنش براونمودن هم خطاست

و آن که در آتشکده جوید خدا
گر چه آتش در دلش از او به پاست

در دلش هر کس که دارد نور حق
هر کجا با او نشینی با صفاست

آ تشی  درسینه ات گر او نهاد
گر بسوزی آتشِ او چون دواست

عارفی را پیشه کن در راه او
عمر ما بی یاد او باد هواست

گر چه در میخانه ایمانم برفت
آن چه در میخانه رفت، راهِ خداست

مستی و دیوانگی در راه اوست
غیر این هر آن چه کردی آن خطاست
 
#م_ب_انصاری_دزفولی

‍ آرش.تاریخی اجتماعی542
آرشم من
آرش ایرانیم
مهر ایران در دل تنگِ من است
آرشم من
آرش ایرانیم
قلب دشمن را هدف من کرده‎ام
تا که ایرانِ عزیزم را نجاتش داده‎ام
ای به جانم مهر تو ایران من
مکر بد اندیش
دور باشد از تو ای ایران من
ای عزیزان
مهربانان
مردم ایران من
بهر ایران جان فدا من کرده‎ام
تا که ایران عزیزم را به پا من کرده‎ام
ای به جانم مهر تو ایران من
مکر بد اندیش
دور باشد از تو ای ایران من
تا جهان هست و بباید
در پناهِ مهربان• پروردگار
پرچمت را بر بلندا باشد ای ایران من
پرچمت را بر بلندا باشد ای ایران من
جان من
جانان من
مردم ایران من
#م_ب_انصاری_دزفولی 


 ای ساربان جانم عرفانه وعاشقانه 549

ای ساربانِ جانم ، آهسته ران زمانی
که آرامِ جان و دل را، نظر کنم به آنی

معبود من  تویی تو،  زیبا  و دلربایی
پای تو را ببوسم، اکنون که در جوانی

مجنون تو منم من، چشمان تو مرا بس
من گشته‎ام زعشقت، مجنونِ استخوانی

دردی است در دل من، از یادگار عشقت
وقتی    فرو   نمودی  ابروی   آسمانی

هنگام طرح دستی، با خود نگفتی ای یار
دنبال  یار  بودم ، در این  جهان   فانی

دنبال شور  بودم ،  دنبال   دوستی  با
یک یار با وفا و یک  عشق  جاودانی

یک شب به بزم من آ، ای شادی دل من
مستی  بده   به باقر، در محفل   نهانی
 
#م_ب_انصاری_دزفولی

هوای پروازباباباقر538
پرنده ای درقفسم
هر دو بالم زخمیست
پر پرواز ندارم چندیست
حال آنکه دلم
همچنان پرواز میخواهد
پریدن با دوبال و
با دوچشم باز می خواهد
پریدن در  آسمان آبی
دلم هوای تازه و همراه و همراز  میخواهد
 پرواز با آواز میخواهد
اگر پرواز چندیست ناممکن
دلم هردم تب پرواز میخواهد
خوشا آن روزهای  پرواز
تو را از دور دیدن
باهم پرواز کردن
رهاشدن
تورا در آغوش گرفتن
ای یاران
دلم پرواز میخواهد
در آسمان آبی و آفتابی
 بیکران و ابری و بارانی
دلم پرواز میخواهد
همراه و همراز و آواز میخواهد
#م_ب_انصاری_دزفولی

ریاوتزویر  اجتماعی_فلسفی
برو اى زاهد خود بین ،تو چه دانی که نهان را
بدَر این پرده ی تزویر، که ز ما بُرده امان را
او چنان راهنمایست که ز تردید جدایست
که به دریای یقینش، اثری نیست گمان را
همه دل راه ثنایی، همه جا ذکر خدایی
نه نهانست نه هویدا، چه کنم سیر زمان را
در توبه باز كرده، كه  ببخشد گنهان را
نکند مهر دریغ و، بدهد می همگان را
به كه گویم چه عذابی است، تو شدی حبس، گمان را
ندهد عفو گناهی، تو و این خار وخسان را
#محمد_باقر_انصاری_دزفولی 

فصل هزار دردست عاشقانه  584
گشتی چرا مهاجر، رفتی تو از کرانه
سقفی به سر نباشد، ویران شد آشیانه
بی تو گذار شب ها، جان را کشیده آتش
تو دُردیِ که بودی، ای بی قرارِ مهوش
نه طاقت خودم هست، نه غیر تو عزیزم
جام شراب بی تو، در جان غم بریزم
هر روز از دل خود، گرد و غبار شستم
تو در میانه بودی، من از کنار شستم
غمنامه ی مرا کیست، با چشم تر بخواند
بر شعر دل نپیچد، با واژه ها بماند
با که بگویم این فصل، فصل بهار زردست
فصل خزان عمر و، فصل هزار دردست
شوق صدای تو در، مغزِ سرم دویده
دیوانه این دل من، جز تو کسی ندیده
نه هیچ کس نبوده، تنها در این هوایم
پیک نسیم آید، شوری دهد به نایم
گفتم اگر بیایی، جشن و سرور باشد
اما نیامدی غم، صدها کرور باشد
تنها وجود بافر، تنها تویی نگارم
ای رفته از برِ من، عمری  دگر ندارم
22/2/99
1.تو دُردیِ که بودی تو شراب که بودی چه کسی را مست می کردی؟
2کرور عدد بسیار زیاد

#م_ب_انصاری_دزفولی



سوزه عشق عارفانه 551
از دوری تو ای یار دردی است جاودانی
از پیکرم نمانده ،جز پاره استخوانی

غم در دلت نباشد، جان می‎دهم برایت
 خواهم که تو بدانی، سرور در این جهانی

چشمم به آسمان است ، بر لب دعای بسیار
تا تو بیایی پیشم، ای یار آسمانی

کشتی مرا تو ای یار، با وعده‎های بسیار
از تو ندیدنِ من، از من و لن ترانی

ای یار غار باقر، از سوز و درد عشقت
در فکر و در توانم، افتاده ناتوانی

تا روز گویم، آرام جان تویی تو
خاک رهت منم من، حتی اگر برانی
 
#م_ب_انصاری_دزفولی

مشکن دلیاجتماعی فلسفی577
گر که تو  خواهی فلاح ،  ره سفر  اولیاست
ور که تو خواهی عذاب، کار تو با اشقیاست
 
محتسب و  شیخ ما  ،   خادم   دوزخ شدند
چون که عباداتشان، جمله دروغ و ریاست

در دل تو عاشقی  است ،  راه  خرابات گیر
شب به فغان و سحر، وقت اذان و دعاست

در سر خود   کاسه‎ای  ،  از می اعلا  بریز
در پی این نکته باش، حرف کلام و حراست

عیش طرب بود و پیر، گفت مرا آرزوست
در طلب عارضت، پرده‎ی شرم و حیاست

گفت  که  مشکن  دلی ،  کز ستم روزگار
کار به پایان رسید، خانه‎ی دل در عزاست
22/8/98                                        
                           #محمد_باقر_انصاری_دزفولی   


لانه ی دل 2.عارفانه عاشقانه575  باباباقر
تو را تنها و خندان لب، درون خانه می خواهم
برای شادی دل ها ،  به زلفت  شانه می خواهم
تو شمع محفلم بودی، تو را من در شبی تاریک
و خود را در کنارت همچو یک پروانه می خواهم
به سر دارم   هوای تو ،  دهم  جان را  به  راه تو
منم دیوانه از بویت، تو را جانانه  مستانه می خواهم
بیا یارا بغل  واكن  ،    مرا در  كنج  دل  جا ده
منم بى بال و پرمرغى، که آن جا دانه می خواهم
برفت از دست من این دل، شدم دیوانه من یارا
بیا یارا به پیشم من ،  ز تو پیمانه می خواهم
تو من را کرده ای  گمراه و سرگردان  این عالَم
نشانی از تو می خواهم، تو را سلانه می خواهم
خدایا گم شدم درشب  ، چراغ لانه می خواهم
ز تو رحمت در این دنیای بد ویرانه می خواهم
نمی بینم به دیدارت  ، دگر شوقی به چشمانت
کرانه در نگاهت نیست، تورا شوقانه می خواهم
تو را می خواهمت اما  ، مرا دیگر نمی خواهی
هوای مطرب و چنگ و می شاهانه  می خواهم
به استشمام بویت تا به کویت می دوم هر شب
بزن چنگی تو ای یارا، دلی دوستانه می خواهم
در این ماتم سرا قلبم ، ز تو دارد نشان عشق
مرا اندر بغل جا ده، که من کاشانه می خواهم
به زانویت سرم برنه   ،  شفا جانانه می خواهم
تو را همواره خرم چون ،گل و ریحانه می خواهم
محمد_باقر_انصاری_دزفولی      
سلانه : خرامان و با ناز و ادعا و آهسته و طمأنینه راه رفتن
دردانه : مروارید، عزیز ، سوگلی


عشق حق  .عارفانه عاشقانه  555
آمدی خوش آمدی ای یار من حالا چرا
هجر تو کرده اسیرم امشب و فرداچرا
خواستم گل بوسه چینم از لب شیرین تو
با نگاهی می کنی مستم در این شب ها چرا
دور از من بودی و گریه گلویم بسته بود
بی تو گفتم نیمه شب بی روی مه نجوا چرا
آسمان چشم تو ابری شد و گفتم به تو
بر کنار گونه‎ی تو گوهر والا چرا
قصد دارم هی بگریم مثل ابر از آسمان
می کنی هر دم مرا رسوای این سودا چرا
جان فدایت کرده ام دست و سر و پای مرا
همچو پروانه در آتش می کنی شیدا چرا
باقرا در سینه‎ی تو ترس رسوایی نبود
عشق حق در سینه داری ترس از رسوا چرا                            
                  #م_ب_انصاری_دزفولی


‍  شهر بهاران475. باباباقر  
ای دوست
هزاران فرسنگ باقیست هنوز
تا رسیدن به شهر بهاران
گذر باید کرد
از این جاده های تاریک و پر پیچ و خم وناصاف
گذر باید کرد
از جاده های پر از برف و طوفان و تگرگ،
درشب سرد و سکوت وظلمتزا
گذر باید کرد
از جاده های پر از گرگ و درنده  وحشی،
گذر باید کرد،
باید رفت
تا به مقصود رسید
زمان و مکان سر جنگ دارد باما
حرکتی باید کرد
جاده ها را زیر پا باید گذاشت
زیرا چاره ای نیست
توقف با مرگ همسان استاینجا،
روزها و شبها باید رفت
رد شد از  موج طوفان دریاها
ازصحرا ها ،دشت ها
کوه ها ، جنگل ها
روزها و شبها باید رفت
تا به رسیم
به شهر عشق وخدایی
رهایی و آزادی
به شهر دوستی و یک رنگی
به شهر بهاران
#م_ب_انصاری_دزفولی

همدم غم585.وجدانی .اجتماعی
تو نوری در شب تیره، امیدی تو دل ما را
بیا احیا بکن این طفل در حال اغما را
اگر کورم اگر بینا ، نمی‎دانم بیا  یارا
شفا بخشا به نور خود، نگاه کور بینا را
به دنیا آمدم با غم ،و با محنت شدم همدم
چرا با غم شدم همدم ،بیا حل کن معما را
در این دنیای وانفسا، سخن را نشنون هر جا
تو بشنو چون تو تنها می‎توانی کار عیسی را
نمی دانم چرا عمرم ،بدون دلخوشی بگذشت
به دل من آرزو دارم ،  ببینم روز زیبا را
رسد روزی تنم آیا، شود مصلوب و قربانی
به قربانگاه  من آیی ،  ببینی قلب  شیدا را
دل باقر که خواهد رفت، بی روی مهت از دست
ولی دریاب  ای  یارا ،  من   تنهای   رسوا را
#محمد_باقر_انصاری_دزفولی


پیرما .عارفانه .عاشقانه 559
گرچه من خلوت گزیدم لکن از چشم شما
هر چه از پیر مغانت رهنمایی ، رفت رفت

خلوت و خلوت گزینی رای و راه پیر بود
میکده بی خلوت ما چون دغایی رفت رفت

اشک چشم   پیرما را در نظر چشمی ندید
قطره قطره خون دل در بی صدایی رفت رفت

نكته ای گفتا مرا  باید  بگیرم  گوش دل
گوشه‎ی خلوتكده گر که رهایی رفت رفت

وصل یعنی از دل تو این دل من دور نیست
از تو اینک در سر من گر هوایی رفت رفت

طایر قدسی مگر آخر  مددکارم   شود
ورنه هی بانگم برآید آشنایی رفت رفت

#م_ب_انصاری_دزفولی
14/5/9

تقدیر چنین باشدعارفانه .عاشقانه561
تقدیر  چنین  باشد ،  دلتنگی   ورویایی
از وصل نبردم سود، پس دوری و تنهایی
مستی به دلم دارم  ، از مستیِ   چشمانت
پیمانه ز من خواهی، در مستی و رسوایی؟
هرشب به سر کویت،  من مستم و دیوانه
ساقی بده  تو جامی ،  از  ساغر شیدایی
از ناز نگاهت یار،  شوری به دلم افتاد
ای عشق عزیز من، وقت است که باز آیی
یک بوسه تو ما را بس، تا زنده شود جانم
لبخند  بزن  ساقی ،  در دل شده  غوغایی
لبخند پر از مهرت  ،  آتش  زده  برباقر
لبخند   زدی  یارا   ،  امید  دل   مایی
#محمد_باقر_انصاری‌_دزفولی
12/12/96 

لطفا کمی دعاکن .عاشقانه عارفانه 558
هر دم به یک بهانه، من را تو مبتلا کن
تیری بزن به قلبم، روح از تنم جدا کن
ما آشیان چه خواهیم، وقتی که بی‎تو باشیم
وقتی که با تو هستیم، فکری به حال ما کن
چون گشته‎ام غمین و افسرده و پشیمان
لطفاً بیا به پیشم ، وین راز برملا کن
یا که بیا و بنشین، در نزد ما کمی هم
از این همه جدایی، ای مهربان حیا کن
به دل نشسته، پایم به گل نشسته
گر میل من نداری، این خسته را رها کن
حالی دگر ندارم، آب از سرم گذشته
بی‎سود هر چه گفتم .ای نازنین وفا کن
زان رو که باقر تو، خواهد زدست رفتن
بهر نجاتش از غم ، لطفاً کمی  دعا کن
#م_ب_انصاری_دزفولی

زدلم جدا کنی غم ،،،عارفانه عاشقانه۵۶۳
 
چه شود شبی تماشا، بکنم رخ تو را من
زدلم جدا کنی غم، بدهی به من صفا را
چومسیح جان دهی تو،به منی که سخت زارم
کرمِ تو نور شادی است ، دل تنگ  بی‎نوا را
رود ارکه دل زدستم، نروی تو ازدل من
غم تو  برد  توان  و دل  شیخ   پارسا  را
همه رنگ و روی گل را، به سرچمن خوش آید
گل ما   قرار  ید  ، چه کنم  دگر   قضارا
مژه‎های  خون  فشانت،  همه رهزن دل من
چه کنم  که با دل من ، تو  نمی‎کنی  مدارا
تو پر از جفا و رنگی، ودلت مثال سنگی
نکند دل مرا تو ، شکنی به  سنگ  خارا
تو که کشته‎ای به تیغِ ، نگهت دل غمینم
بده اینک از لبانت، به دو بوسه خونبها را
ز لبان و چشم و زلف و، گل روی مه لقایت
به  خدا  چها  نیامد  ،  همه  قلب  باقرا   را

 
    #م_ب_انصاری_دزفولی

          
    تنها دلیل زندگی574 عارفانه های فلسفی

      دلخسته را یاری بکن ای یاور و ای یار ما
      دستی بگیر و سوی ما با مهر و عشق خود بیا

      نگذار تا با خود روم خلوت کنم در گوشه‎ای
      چون نیست آزادی مرا از غصه و درد و بلا

       ما مردگان عشق را دریاب ای معشوق ما
      تنها برای قلب ما نور تو باشد رهنما

        ظاهر تویی باطن تویی منظور تویی ناظر تویی
       در کار خلقت بوده‎ای از ابتدا تا انتها

       صافی تویی صوفی تویی با جان و دل دیدم تو را
     پر اشتیاق و  با نیاز چشمم همه سوی شما

      از هیچ مهرویی دلم نشنیده یک پاسخ مگر
      آن کس که قلبش با تو بود ای خالق نور و ضیا

       باقر چنین بی‎ادعا حالا سروده شعر خود
      از عشق تو دیوانه اوست از قلب او آید صدا

       تنها تویی تنها تویی تنها دلیل زندگی
       تنها دلیل شعر من تنها دلیل واژه‎ها                  
       #محمد_باقر_انصاری_دزفولی

خسروی آواز ایران. .589

دل ما از غم تو سر به گریبان شده است
دل ما خسته و افسرده و گریان شده است

تو صدایت پر مهر است و صفا باز بخوان
در فراقت دل ماتم زده ویران شده است

بی تو یک لحظه به آرامش و معنا نرسم
تار و پود نفسم، یکسره نالان شده است

شربتی از لب و از روی  تو بُود مرهم دل
زفراق تو دلا سخت گدازان شده است

غرق دریای غم مرگ تو شد میهن ما
درفراق غم تو، عشق نمایان شده است

در خیال رخ تو خاطره ‎ها می ‎خندند
زمزم خاطره ‎ها چشمه ‎ی جوشان شده است

واژه ‎هایم چه رها گشته به احساس دلم
درد باقر همه با یاد تو درمان شده است

#م_ب‌‌_انصاری‌_دزفولی
 
إِنَّا للّه وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ


عشق کجاها می بردعارفانه 560
میخانه باز و عشق ما ، ما را کلیسا می برد
تقدیر گویی دم به دم ، ما را به آنجا می برد

رخسار زیبایش زند ، بر هم همه میخانه ها
مستانه جان بیرون کند ، ما را به یغما می برد

چون بیکران مهرش بود ، حدی ندارد لطف او
کرده دلم را ساربان  ،  عشقش کجاها می برد

گویی پریشان آمده ، ما را به صحرا می برد
ای عاشقان دلدار ما ،  ما را به اعلا می برد

 سوزی نهفته در دلم ، چشمان او آتش زده
انگار قلب قیس را   ،    دستان لیلا می برد

دردی کنون درجان وتن،هردم فزون ازعشق او
آن  عشق،باقرتورا، بهر  مداوا  می برد
 24/6/99
قیساسم مجنون قیس بوده است



بیا  571 عاشفانه  عارفانه
بیا شیرین  صدایم کن  ،   بیا دل را سرایم کن
نگاهی کن به این عاشق، ز غم هایم رهایم کن
بریز از لب، می و ساغر، بریز از کوزه‎ی جانت
بریز و   با   دو  چشمان  شرابی  مبتلایم   کن
خراب قصه هایم من، اسیر غصه هایم من
بیا روح و جوارح را، به نام غصه هایم کن
ز درد دوری تو خون چکیدم از دو چشمانم
پر از رنجم رهایم کن، پر از دردم دعایم کن
تو می‎دانی فلک با من سر سازش ندارد لیک
برایم   مهربانی آور  و   شادی   عطایم   کن
اگر در شعر می‎جوشم، اگر از عشق می‎سوزم
برای  با  تو بودن بود ،  بیا خود  را برایم کن
#محمد_باقر_انصاری_دزفولی   

آخرین جستجو ها

بازار شما اول ببین بعد بخر|فروشگاه اینترنتی|فروش عروسک ولنتاین|هدیه ولنتاین|ولنتاین|تبلیغات مــَـن یـآ مــَن وب سرگرمی و تفریحی دل نوشته fafilijee سکته قلبی جهانگردی Mashhad Business مشهد بیزینس - محمد صادق زرگری Dana's style ocguespecnu کتابخانه عمومی ایت الله خامنه ای اهواز